حکایت ملک صالح و درویشان
در زمان های قدیم پادشاهی به نام ملک صالح در سرزمین شام فرمان روایی می کرد. او همیشه سعی و تلاش می کرد که مردم کشورش در آسایش و امنیت زندگی کنند. به همین خاطر بعضی از شب ها از قصر بیرون می رفت و پنهانی و دور از چشم آشنایان از حال مردم و وضع زندگی آن ها با خبر می شد.
شبی همراه غلام مورد اعتمادش از قصر بیرون رفت. هر دو صورت خود را پوشاندند و به صورت پنهانی خود را به مسجد قدیمی کنار شهر رساندند. ملک صالح و غلامش بدون هیچ سر و صدایی داخل مسجد رفتند. ناگهان متوجه گفتگوی دو نفر شدند. پادشاه به غلامش گفت:« همین جا بمان تا ببینم آن ها چه می گویند.» بعد خود را آهسته آهسته به آن دو مرد رساند. وقتی آن ها را در تاریکی شب نگاه کرد، دید که هر دو درویش اند و از سرمای هوا به مسجد پناه آورده اند. بعد همان جا نشست و به حرف های آن دو گوش داد.
یکی از آن دو نفر گفت:« در روز قیامت من گریبان ملک صالح را می گیرم و انتقام بلاهایی را که به سَرِ، ما آورده است از او می گیرم. او باعث شده گه ما فقیر و بی چیز باشیم و در این زمان از سال آواره ی کوچه و خیابان شویم و به مسجد پناه بیاوریم. من روز قیامت نمی گذارم آب خوشی از گلویش پایین برود. یقه ی او را می گیرم و اجازه نمی دهم داخل بهشت بشود.»
درویش دیگر گفت:« او هرگز رنگ بهشت را نخواهد دید. اگر هم وارد بهشت شود من از آنجا خارج می شوم.»
ادامه در ادامه مطلب
موضوعات مرتبط: معرفی کتابنوجوانان و جوانان
برچسبها: کتابملک صالحداستاندرویشبهشتملکجهنممسجدغلامماندگارایرانایرانیداستانهای ماندگارداستانهای ماندگار ایرانیامینینسریننسرین امینیسرگرمیفراغتتفننیاوقات فراغتاعتمادتاریختاریخی